#آخرین_پناه_پارت_40

- وای
بلند شد مانتو زرد رنگی پوشید با شال سبزوشلوار سبز کفشای پاشنه بلند زرد رنگش... نگاهی به ساعت انداخت 5عصر بود کیف سبزی برداشت مبایلو سوئیچشم بردداشت سویی سامیارم پوشید چون خیلی به تیپش میومد ترکیبی از زردو سبز بود ونوشته های انگلیسی هم روش داشت ..
از پله ها پایین اومد... در کمال تعجب پدرش ورادین ذره ای هم از مکان قبلی شون تکون نخورده بودند ...با دیدن انها دلش ضعف رفت وبه یاد دروغش افتاد( با بچه ها یه چی زدم) پدرش با تعجب بهش نگریست مجبور جلو رفت وسلام کرد..
- علیک سلام جایی میری؟؟؟؟
- یس بچه ها گیر دادن تو جمع کردن وسایل کمکم کنن انقد گیر دادن تا مجبور شدم قبول کنما... گفته باشم من بی گناهم ...
اردوان مردانه خنده وگفت:
- گناهی نکردی حالا اونا میتونن چیزی جا به جا کنن بدتر نیوفتن ناکارشن؟؟؟؟
اینبار پناه نیز خندید: - انقدرام سوسول نیستن سامیار که تو شرکت باباش کار میکنه سیروانم که زندگیه مرفهی نداره با کمک داداشش تونسته به علاقه اش برسه بردیام که هیچ دخترام که به چیزی دست زدن من اسممو عوض میکنم میزارم اووووووووم بعدا در موردش فکر میکنم فعلا منتظرن خداحافظ...
- واسا ..
پناه برگشت وبه پدرش نگاه کرد: - جون؟؟
- به سیامک میگم بیاد وسایلو بذارید ماشینش هم کمکتون میکنه...
- چممممش امری ؟؟کاری؟؟باری ؟؟
میخواست بره که صدایی متوقفش کرد:
- افتخار نمیدین خسته شدم از بس خونه بودم ..
- حمالی که افتخار دادن نمیخواد بفرمایید...
صدا غظب الود اردوان دیگر نتوانست در گلویش بماند:
- پناه حرف زدنتو درست کن چون اصلا خوشم نمیاد...
پناه نگاه معترضش را به پدرش دوخت با اینکه میدانست حق با پدرس اما تحمل این برخوردو از پدرش نداشت چون تا به حال ندیده بود!!

romangram.com | @romangram_com