#آخرین_پناه_پارت_37

- نه سویی شرتت
- اهان میگم یه چی نیست کمه ها
- بله فردا برات میارم دانشگاه
- مرسی عجیجم نمیخواد زحمت بکشی
- پس مندازمش دور
- چرا
- اینجوری زحمتم کم میشه در غیر اینصورت پر زحمت میشه
- باشه بیار خودت دوسداری دیگه چی کار کنم
- دوستو که دارم کار مار بار ؟؟؟؟
- خدا حافظ!!
تلوزیون و خاموش کرد رو به رادین که با کمی فاصله تکیه به دیوار اشپزخانه به مکالمه اش گوش میداد گفت:
- بریم؟؟؟ رادین کمی تکان خورد واز فکر خارج شد گفت:
- بریم
سپس از ساختمان خارج شدند وپناه به سمت خانه شان روند...
وارد عمارت بزرگ شان شد ماشینش را کنار ماشین پدرش پارک کرد...میدونست که پدر به احترام رادین خونه مونده چون پدرش هیچ وقت برای ناهار خونه نبود.. از ماشین پیاده شد کیفو سویی سامیارو برداشت وهمراه رادین به سمت در شیشه ای خونه رفتند ..پدرش با دیدنش لبخند زیبایی زد به به سمتشان اومد وخوش امد گفت نگاهی به سویی تویه دستاسی پناه انداختو گفت:
- برا کیه؟؟؟ پناه لبخند گشادی زدو گفت:
- برا سامیار جاگذاشته بود تو خونه با اجازه
وبه سمت پله های مار پیچ خانه شان که به طبقه دوم راه داشت رفت..با ورودش به اتاق دیگر نتوانست جلو خنده اش را بگیرد انگار پسر عموش که تو خارج زندگی میکرده از باباشم غیرتی وسخت گیر تره اما تمام اینا به خاطر اعتمادی که پدرش بهش داشت بود وعلاقه شدیدش!! تیشرت صورتی پوشید با دامن صندل های صورتی تل طرح لی هم روی موهای طلایی اش گذاشت وبا حالت دو پله ها را پایین اومد مادرش با دیدنش گفت:

romangram.com | @romangram_com