#آخرین_پناه_پارت_138
از گیت رد شدند میخواستن از دره فرود گاه خارج شن که یهو چند نفر ریختن سرشون:
- خوش اومدید.... خوش اومدید....
پناه با دیدن دوستاش بغض ترکید لعیا رو بغل کرد:
- ممنون که اومدید چرا زحمت کشیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟...
بردیا گفت:
- اومدیم سوغا...پس چمدوناتون کو حالا تو چرا عر عر میکنی؟؟ بیاین بریم میخوایم هِلو پارتی براتون بگیریم....
پناه که انگار همه چیز یادش رفته بود گفت:
- بریم....
رادین نگران ناله کرد:
- پناه....
بردیا گفت:
- نچسب بازی در نیار بیا دیگه ....
وبه زور بردنشون یه رستوران شامو دور هم به حساب بردیا خوردند..اخرم رادین به روز پناهو ازشون دور کرد..پناه که انگاری تازه همه چیز به یادش اومده بو رفتن خونه...نگهبانا از دیدنشون تعجب کردن پناه دوید رفت تو اردوان روی کاناپه نشسته بود بادیدن پناه بلند شد ایستاد... فنجون چای از دستش افتاد..وهزار تیکه شد...
- رادین اینجا چی کار میکنید؟؟؟؟؟..
چطور میتونست دخترشو نادیده بگیره....سعی کرد جدی باشه وبه بابا گفتنش توجهی نکنه برگشتو پشتشو بهش کرد:
- نباید میومدی پناه... صداش از پشت سرش اومد:
- بابا بگو بگو دروغه بگو.. بگو.. تو هنوزم همون بابای مهربونمی ..بابا من یه عمر پول جیگر فرخته شده مردمو میخورد پول به لجن کشیده شد جوونا رو بابا تورو به خدا بگید دورغه....
اشکاش بی محابا روی گونه هاش میرخیت..اردوان چطور میتونست در مقابل هق هق دخترش سکوت کنه برگشت شونه ها شو گرفت:
romangram.com | @romangram_com