#آخرین_پناه_پارت_110
- صبحا 7 صبحونه البته قبلا الان ترجیح میدم 9 باشه ساعت 1 ونیم ناهاره و8 شامه
پناه با بی قیدی به صندلی تکیه داد...
- اه اه من که اصلا از این قانونای مسخره خوشم نمیاد هروقت گشنه ات شد باید غذابخوری...اوه یادم رفت که من نباید حرف میزدم...
قاشقشو برداشتو زد تو سوپ بیرنگی که مقابلش بودوبه لبش نزدیک..فکر میکرد یاسی بعد از ریختن سوپ میره اما دید که با چند قدم فاصله پشت رادین ایستاده ...با حرص خورد..چند قاشق نخورده بود که دید بشقابش خالی شد چقدر کم براش ریخته بود؟؟؟؟..سوپ بی نظری بود..دلش میخواست با انگشتته بشقاب بکشه اما با سنگینی نگاهی که مطمئن بود برای یاسی از کارش پشیمون شود وسعی کرد یه بارم شده خانوم منشانه رفتار کنه همونطور که پدرش میخواست..با این فکر یهو دلش برای اردوان تنگه شد دلش میخواست با اردوان حرف بزنه اما الان ..رادین نیمی از سوپشو خورد بعد دست کشید..پناه با تعجب بهش نگاه کرد:
- نمیخوری؟؟
- نه ...
- پس ردش کن بیاد اینور ...از یه جنتلمن بعیده که اینجوری غذابخوره....
وقبل از اینکه خودش کاری کنه ظرفشو برداشت وبا اشتها شروع کرد به خوردن..بعد از تمام شدنش نفسی کشیدو گفت:
- این سوپ عالی بود ..
بعد با تعجب اضافه کرد:
- یامن زیادی گشنه ام بود؟؟؟
به رادین نگاه کرد که با ذوق داشت نگاهش میکردوووو رادین به یاسی که برای کشیدن غذا جلو اومده بود اشاره کرد که به ایسته ...بعد رو به پناه گفت:
- چی میخوری بزارم برات؟؟؟؟؟؟؟
پناه دستاشو بالا اوردو گفت:
- بیخیال من سیر شدم
- چیزی نمیخوری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه اما میشینم تورو نگاه میکنم خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟...
- بعله....
romangram.com | @romangram_com