#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_83

_خب جواب منفی نده.
از جاش بلند شدو گفت:
_خب پاشو بریم.
از جام بلند شدمو دنبالش راه افتادم،مثل موقع رفتن بازم تو سکوت برگشتیم.نمیدونم چرا بهش نگفتم که هیراد از باران خواستگاری
کرده.جلوی خونمون توقف کرد،برگشتم سمتش،سرمو انداختم پایینو گفتم:
_اون روز هیراد از صمیمی ترین دوستم باران خواستگاری کرد و دلیل ذوق زدگی منم ازدواج پسرعموم که دقیقا مثل داداشم دوسش
دارم با صمیمی ترین دوستم بود،با اینکه نمیدونم چرا اون شرطو گذاشتی و بازم نمیدونم که چرا بهت توضیح دادم اما باید میگفتم تا دچار
سو تفاهم نشی!
سرمو اوردم بالا و به چهره غرق در تعجبش خیره شدم.لبخند کوچولویی زدم،سرمو کج کردمو گفتم:
_حالا بخشیدی؟
لبخند زدو گفت:
_بخشیده بودم،همون روز،تو همون شرکت،جلوی همون میز.
اخمی کردم،پس اینهمه راه بیخود باهاش رفتم؟زیر لب گفتم:
_بابت ناهار مرسی،خداحافظ.
_خواهش میکنم عزیزم،مراقب خودت باش،خداحافظ.
عزیزم!
دستیگره در و کشیدمو از ماشین پیاده شدم...
*
رو به روی باران نشستم و با استرس گفتم:
_باران یه کاری کن،یه فکری چیزی،چند ماهه میگذره اما هیچ سرنخی نتونستیم از پناه بگیریما.پاستیلشو با ولع انداخت دهنشو گفت:
_نمیدونم والا.
دوست داشتم دونه دونه گیساشو بچینم عین گاو فقط بلده بخوره.از جام بلند شدم تا برم دسشویی،پنج شیش دقیقه تا شروع کلاس وقت
دارم.صدای صحبت ارومی رو از داخل یکی از سرویسا شنیدم.وا کی تو سرویس حرف میزنه اخه؟نگاهی به دربستش کردم نزدیکتر

romangram.com | @romangram_com