#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_76

اسم جشن که اومد رعشه ای به اندامم افتاد
خاطرات کذایی اون هنوز جلو چشام بود.
***
چند روزی میگذشت ک رابطه ازاد باهم سردو سردتر میشد.واقعا متعجب بودم،اخه چرا؟پشت میزم نشستم،دیگه اخرای تایم اداری بودو
باید میرفتم خونه،همه رفته بودن و منو داداش باران تو شرکت بودیم.
*
مثل اینکه با کسی قرار داشت،سرمو رو میز گذاشتم.خیلی خسته بودم،با صداس سلامی سرموبلند کردم که نگاهم تو نگاه پرازتعجب ازاد
گره خورد،متعجب از جام بلند شدمو گفتم:
_سلام،شما؟اینجا؟
دوباره همون پوزخند کذاییش که چند وقتیه همچین که منو میبینه رو لباش شکل میگرفت رو زد،با صدای سردی گفت:
_با اقای برشنورد قرار دارم.
اخمامو از شنیدن لحنش کشیدم تو هم، در اتاق مدیریت باز شدو داداش باران اومد بیرون.نگاش که به ازاد افتاد با لحن گرمی گفت:
_به جناب ازاد بزرگ،بفرمایین داخل.
بعد دستشو گذاشت پشت کمر ازادو اونو به طرف اتاق هدایت کرد.بعد برگشت سمت منو گفت:
_خانوم ازاد لطف میکنی دوتا قهوه برامون بیاری؟
دندون قروچه ای کردمو با حرص چشمی گفتم.ابدارچی شرکت امروز مرخصی بود،با غرغر وارد اشپز خونه شدمو قهوه ای دم
کردم.نگاهم به بالای یخچال افتاد که دندون مصنوعی اقا رحمان(ابدارچی شرکت) داخل لیوانی بالای یخچال بود.مغزم جرقه ای زد.با
انزجار لیوانو برداشتمو با دستکشی دندون مصنوعی رو کف فنجون مخصوص قهوه گذاشتم.البته ده بار نزدیک بود بالا بیارم،فنجون
مخصوص داداش باران رو برداشتمو توش قهوه ریختم،رسیدم به فنجون ازاد،لبخند خیبثی زدم و پر ازقهوه کردمش.لبخند پت و پهنی
اومده بود رو لبام،در اتاق رو زدمو با بفرماییدی وارد شدم.ازاد با پوزخند نگاهی از بالا به پایینم انداختو گفت:
_بهزاد جان ابدارچی جدید استخدام کردی؟
بهزاد خنده ی کوتاهی کردو گفت:
_این چه حرفیه ازاد جان،خانوم ازاد منشی عزیز ماهستن.

romangram.com | @romangram_com