#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_62
_باشه عمو پس فعلا خداحافظ.
_خداحافظ حواجان مواظب خودت باش امشب.
_چشم خداحافظ.با خوشحالی قطع کردمو به باران زنگ زدم تا بیاد پیشم،تا شب چیزی نمونده باید باهم حاضر شیم و علاوه بر اینا باید قضیه رو هم
براش تعریف کنم.
***
نگاهی به باران که کردم ک مثل علامت سوال بهم زل زده بود،با لحن متعجبی گفت:
_که اینطور،یعنی منو تو باید مچ پناه رو بگیریم؟
با لحن هیجانزده ای گفت:
_وای من عاشق هیجانم.
خنده ای کردمو گفتم:
_خانوم کاراگاه بریم حاضرشیم؟
لبخند گنده ای زدو گفت:
_البته البته بریم که امشب باید خوش بگذرونیم و مچ گیری کنیم.
نمیخواستم زیاد ارایش کنم،اما دوست داشتم خیره کننده بشم،نگاهی به باران انداختم .یه لباس خیلی خوشگل خاکستری پوشیده بود،ارایش
مات همون رنگی هم رو صورتش بود و موهاشو فر کرده بود.با دیدنش سوتی زدموبالحنی که ازم بعیدبود گفتم:
_به به چه جیگری شدی...
*
پشت چشمی نازک کردو گفت:
_جیگر بودم خانووووم.
لوسی زیر لب گفتمو مشغول شدم ارایشی ملایمی روصورتم نشوندم،موهامو صاف کردم،نگاهمو به رژ لبام دوختم.رژ لب قرمزمو
برداشتم و اروم کشیدم رو لبام.نگاهمو به اینه دوختم،متفاوت شده بودم،چون برخلاف همیشه کمی ارایش بیشتری داشتم.باران نگاهی بهم
انداختو چشاش برقی زد و گفت:
_جونم لبارو نگاه،جونم چشارو نگاه،دست ننه بابات درد نکنه چی ساختن.
romangram.com | @romangram_com