#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_60

_درسته پس من امروز برای هماهنگ کردن زمان قرار باهاتون تماس میگیرم.
سری ب عنوان تائید براش تکون دادم.عسل رفت کنار ازاد و یه چیزایی کنار گوش هم زمزمه کردن
ناگهان عسل با لحن ذوق زده ای گفت:
_امشب مهمونی اقای منصوریه،هممون هم دعوتیم،همه باید بیاینا.
بعد با تهدید به منو باران اشاره کردو گفت:
_مخصوصا شما دوتا.
باران با لحن متعجبی گفت:
_ولی ما اصلا این اقا رو نمیشناسیم.
عسل چشمکی زد و گفت:
_بیاین اشنا میشیم،منم نمیشناسم،هممون از طرف ازاد داریم میریم.یکدفعه پناه با لحن معترضی گفت:
_عشقم؟مگه قرار نبود دوتایی بریم؟
عسل مهلت جواب دادن به ازادو ندادو با لحن پراز حرصی گفت:
_ناراحتی که ما داریم میایم پناه جون؟یکدفعه عاطفه که یکی از اعضای جمعشون بود گفت:
_پناه جون اصراری نیست،این خواسته ازاد بود که ماهم همراتون بیایم.
ازاد اخمی کردو با صدای جدی گفت:
_بسه،همتون میاین،دیگه حرفی نباشه.یکدفعه هانی با حالت زاری گفت:
_وای حالا من چی بپوشم؟
ازاد با لحن با مزه ای گفت:
_بیا شلوار منو بپوش.لبمو گاز گرفتم تا نخندم،چون لحنش خیلی خنده دار بود.زیرچشمی نگاهی به پناه انداختم ک تند تند داشت چیزی رو تایپ میکرد.امشب
حتما خبراییه،هرجور شده باید به این مهمونی برم.با باران از جامون بلند شدیم تا بریم.عسل با لحن مظلومی گفت:
_میاین دیگه؟؟
لبخند کوچیکی زدمو گفتم:
_به احتمال زیاد.

romangram.com | @romangram_com