#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_52

لبخندی زدو شالشو رو سرش مرتب کرد.باهم از اتاق رفتیم بیرون.نگاهم به خانواده ی عموم افتاد،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم
رسیدم به هیراد پسرعموم
با لبخند گفتم:
_چه عجب پسرعمو،بالاخره افتخار دادی به کلبه درویشانه ی ما.
رابطم با هیراد خوب بود،بعداز اون اتفاق مثل یه برادر پشتم بود ،لپمو کشید و گفت:
_سلام فسقلی.
چشم غره ای بهش رفتم که خنده ی با مزه ای کرد.باران و هیراد با سری به زیر افتاده باهم احوالپرسی مبکردن عموم اشاره ای بهم
کرد،رفتم کنارش نشستم
با لبخند گفت:
_درس و دانشگاه چطوره حوا جان؟
با لبخند گفتم:
_هعی میگذره.
درحالی که هی این پا و اون پا میکرد گفت:
_حواجان فردا میتونی یه سر بیای اداره؟باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم اما فقط به کسی چیزی نگو.
با تعجب و نگرانی گفتم:
_اتفاقی افتاده عمو؟؟
لبخند ارامش بخشی زد و گفت:
_نه عزیزم نگران نباش.
***
باران یه روز کامل پیشم موند،بودنش خیلی خوب بود،بعداز سالها انگار که از تنهایی در اومده بودم مانتو شلوار مشکی با یه شال قرمز
پوشیدم کمی رژ قرمز با مداد کشیدم...
*
بعداز برداشتن کیف و گوشیم از اتاقم زدم بیرون،باید میرفتم پیش عمو،مامان نگاهی بهم انداختو گفت:

romangram.com | @romangram_com