#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_46
خنده ای کردو گفت:
_اخه خیلی ریزه میزه و کوچولویی.
ناخوداگاه مشتی به بازوش زدم و گفتم:
_اهههههه زهرررررمار.
خیره خیره به جایی که با مشت زدم نگاه میکرد خجالت زده سرمو پایین انداختم که صدای بلند خندشو شنیدم.لبمو گاز گرفتم،خاک تو
سرم فقط جلوی این بشر دارم سوتی میدم...با توقف اسانسور ازش بیرون اومدیم در قهوه ای رنگی رو باز کرد از یه راهرو عبور
کردیم،به میز منشی رسیدیم دکوراسیون اتاقش خیلی لوکس بود.منشی با دیدنمون از جاش بلند شدو گفت:
_سلام اقای مهندس خوش اومدین،سلام خانوم.
ازاد فقط سری براش تکون داد،اما من جواب سلامشو دادم.حرکت کرد سمت دری که با خطی درشت روش واژه "مدیریت" حک شده
بود.دنبالش روونه شدم دیزاین اتاقش فوق العاده بود،با دست اشاره کرد که رو کاناپه های وسط اتاقش بشینم،خودشم رفت پشت میزش
نشست و مشغول بررسی گوشیم شد.حوصلم سر رفته بود،انگارمتوجه شدکه با صدای بلندی گفت:
_حوصلت سر رفته؟سری به عنوان تائید تکون دادم که از جاش بلند شدو به سمت دری رفت و رو بهم گفت:
_دنبالم بیا.
با کنجکاوی رفتم دنبالش و وارد اتاق شدم،با دیدن اتاق دهنم از شگفتی باز موند،یه کتابخونه خیلی قشنگ و نقلی بود با هیجان گفتم:
_چقدر خوشگله،چقدرکتاب،من عاشق کتابم.
انگار از هیجانم اونم به وجد اومده بود که با لبخند گنده ای گفت:
_پس خودتو سرگرم کن تا کارم تموم شه.
سری براش تکون دادم،از اتاق رفت بیرون حرکت کردم سمت قفسه ها بیشتر کتابا در مورد معماری و مهندسی و همینجور چیزا بود،
نگام افتاد به کتاب "دانیل فرناندز دو مینیک استیل" یه رمان نویس فوق ماهر که فقط کتابای عاشقونه مینویسه ،کتاباشو خونده بودم،با
هیجان شروع کردم به خوندن کتاب...
*
~~~~دانای کل~~~~~
سیگارش رو زیر پاهاش له کرد،دستی تو موهای پرپشتش کشید،صدای قدمهایی رو شنید بدون اینکه به سمت صدا برگرده گفت:
romangram.com | @romangram_com