#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_38

_مامان بابا کجا رفت؟
مامان متعجب گفت:
_رفت اداره دیگه.
گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم،اما خاموش بود،اه لعنتی،همیشه تو اداره گوشیش خاموشه.
از جام بلند شدم و مانتو شلواری رو که مامان برام اورده بود هول هولکی پوشیدم،رو به مامان گفتم:
_من باید برم پیش بابا.
خداحافظی سرسری کردم و بدون توجه به حوا حوا گفتنای مامان جلوی بیمارستان یه دربست گرفتم،ادرس اداره بابا رو دادم،خداکنه زود
برسم!
رفتم جلو در اداره،خواستم وارد بشم که سربازی جلومو گرفتو گفت:
_کجا خانوم؟
با اخم گفتم:
_ازاد هستم.
با لحن مسخره ای گفت:_خب که چی؟
با حرص نگاهش کردم،ازبین دندونای چفت شدم گفتم:
_دختر اقای ازاد هستم.
اول با تعجب نگام کرد،بعد رنگش پریدو با لکنت گفت:
_و....وای....خـ...خانوم ازاد بـ....بفرمایید.
بدون توجه بهش وارد شدم،نگان به سروان محمدی افتاد که داشت بهم نزدیک میشد،دختر خیلی بد عنقی بود،با لحن جدی گفت:
_سلام خانوم ازاد،بفرمایید؟
اخمی کردمو با لحن سردی گفتم:
_سلام،پدرم کجاست؟
با دستش اتاق سمت چپ رو نشون داد،با قدمای بلند خودم رو به جلوی در اتاق رسوندم،تقه ای به در زدم و بدون اینکه بفرماییدی بشنوم
در رو باز کردم،بابا با اخم برگشت سمت در که من رو دید.اول با تعجب نگاهم کرد،ولی پشت بندش اخمی غلیظی کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com