#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_158

با خجالت گفت:
_نه نه این چه حرفیه.
تند تند میز رو برام حاضر کرد.
_راستی مهناز ویلای اشنای اقای ادین کجاست دقیقا؟دوره؟
_زیاد فاصله ای با اینجا نداره اولین ویلای نزدیک به اینجاست.
اهانی و گفتم و مشغول به خوردن شدم.بعد خوردن شام رفتم سمت پذیرایی.بیشتر از یکساعت گذشته بود اما خبری از ازاد نبود.حتما بایکی از دوست دختراش مشغوله!پوزخندی زدم و مشغول دیدن فیلم سینمایی در حال پخش شدم.ساعت از یازده گذشته بود،به شدت
حوصلم سر رفته بود.هوا هم تاریک بود نمیتونستم برم یه دوری اطراف ویلا بزنم.صدای چرخش چرخای ماشینی رو سنگریزه های
ویلا به گوشم رسید. به سرعت پاشدم و رفتم از پنجره ای که گوشه پذیرایی قرار داشت نگاهی به بیرون انداختم.دوتا ماشین جلوی ویلا
متوقف شده بودن.ماشین ازاد رو به خوبی تونستم تشخیص بدم.درسمت راننده باز شد و ازاد پیاده شد.نگاهم چرخید رو دختری که از در
شاگرد ماشین ازاد پیاده شد.خنده بزرگی رو لباش بودو داشت با ازاد حرف میزد.ازاد هم با خنده داشت جوابشو میداد.به اون یکی ماشین
خیره شدم،دوتا پسر و دوتا دختر از اون ماشین پیاده شدن و حرکت کردن سمت ورودی ویلا.
ازاد چرخید سمت پنجره.سریع پرده رو انداختمو دوییدم سمت پله ها.نمیخواستم باهاشون روبه رو شم.یه حس معذب و اضافی بودن بهم
دست داده بود.وارد اتاقم شدم.با دوییدنم قفسه سینم درد عمیقی گرفته بود.دستمو گذاشتم رو قلبمو فشارش دادم.از شدت درد صورتم جمع
شده بود.بعد ازچند دقیقه از شدت دردم کمتر شد ولی از بین نرفت.رو تخت نشستم و زانوهامو تو شکمم جمع کردم.سرو صداشون
میومد.هرازگاهی از شدت درد قفسه سینم چشام سیاهی میرفت.یاد قرصام افتادم.به سرعت رفتم سمت چمدونم ولی قرصام نبود!
وای تو ماشینه...با کف دست کوبیدم تو پیشونیم.از این گیج بودنم حرصم گرفته بود.دستمو رو قلبم مالش دادم یکساعت پیش باید قرصامو
میخوردم گوشیمو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
با حرص گوشه لبمو جوییدم.دستام سرد شده بود.قفسه سینم به سوزش افتاده بود.شماره بابا رو گرفتم"مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من دستم به هیچ جایی بند نباشه. یاد حرف مهناز افتادم.
گفت که ویلای اشنای اقای ادین اولین ویلای نزدیک به اینجاست.یه مانتو نازک و یه شال برداشتم.دودل بودم نمیدونستم برم یا نه اما دردی که داشتم تحمل میکردم خارج از ظرفیتم بود.در اتاق رو باز
کررم و سرکی به راهرو کشیدم.سرو صداهاشون نمیومد.به ارومی از پله ها رفتم پایین.کسی تو پذیرایی نبود. مهناز رو گوشه پذیرایی
دیدم.با دیدنم با تعجب گفت:_کجا میری که شالو کلاه کردی؟یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_قرصام تو ماشین بابا جا مونده میرم پیش مامان اینا تا قرصامو بردارم.

romangram.com | @romangram_com