#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_131

_مگه میشه سلیقه من بد باشه؟
خنده ای کردو پررویی زیر لب بهم گفت.بعد خرید مانتوی باران از مغازه خارج شدیم.روبه باران گفتم:
_بریم یچیز بخوریم؟
_اره بریم.
رفتیم سمت کافه ای که داخل پاساژ بود، میزی رو برای نشستن انتخاب کردیم.
_حوا من برم دستشویی الان میام.
سری براش تکون دادم.روی صندلی نشستم و گوشیومو در اوردم،رفتم تو گالری نگاهم به عکسای تولد ازاد افتاد،ناخواسته لبخند
کوچولویی زدم.
_خانوم؟
سرمو بالا اوردم که متوجه پسربچه ای شدم،با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چیزی میخوای عزیزم؟
کاغذی رو جلو روم گرفت و گفت:
_یه اقایی گفت که اینو بدم به شما.
با تعجب کاغذ رو گرفتم و بازش کردم"چقد خوشگل میخندی خانوم کوچولوی من،اما این خنده های اخرته،به زودی این خنده هات دوباره
مال من میشه،من به داشتن تو بدجور حریصم."
نفسم در نمیومد،به خوبی میدونستم که چه کسی اینو نوشته.
_اینو کی بهت داد؟ ِکی داد؟
_خاله من باید برم فالامو بفروشم دیرم شده،اینو یه اقایی داد همین چند لحظه پیش،بعد سریع سوارماشینش شد و رفت.
تند تند پلک میزدم تا اشکام سرازیر نشه.سردرگم نگاهی به دور و اطرافم کردم،خدایا چرا سایه نحسش از زندگیم برداشته نمیشه؟تازه
داشت باورم میشد که دیگه بیخیالم شده اما مثل اینکه ارامش قبل از طوفانه!
*
~~~~~~ازنگاه ازاد~~~~~در سوله رو باز کردمو وارد شدم،دیدم هرچهارنفرشون دورشون پراز ظرفای خال ی غذاست.پوزخندی زدم،اشاره ای به مجید کردم تااز
خواب بیدارشون کنه.همچین که نگاهشون به من افتاد با ترس بهم خیره شدن.روبه روشون نشستم که با وحشت خودشونو جمع

romangram.com | @romangram_com