#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_15
ها استفاده نمی کنند ، ولی با این وجود جاهایی هستند که حفاظ روی آن ها وجود دارد . مکان هایی مثل
آکادمی سنت ولادمیر که چندین حفاظ روی آن اعمال شده .
احتمالا یک حفاظ اینجا بوده ، اما زمانی که شخصی چوبه را در آن فرو برده ، از بین رفته است . جادوی
آن ها با هم جنگیده است و چوبه برنده ی میدان بوده .
به او گفتم : « استریگوی ها نمی تونن چوبه رو لمس کنن . » متوجه شدم پشت سر هم در حال استفاده از
جملاتی با فعل های نفی نمی توانند و نمی کنند هستم . عوض کردن هسته ی چیزهایی که مطمئن
هستید و به آن ها باور دارید سخت است . « و هیچ موروی یا دمپایری هم این کار رو انجام نمی ده . »
« یه انسان می تونسته . »
نگاهم را به چشمانش دوختم . « انسان ها به استریگوی ها کمک نمی کنند ... » ساکت شدم . دوباره نه !
نمی توانستم جلوی این فکر را بگیرم . چیزی که ما می توانستیم در چنگ با استریگوی ها روی آن
حساب کنیم ، نقاط ضعف و محدودیت های آن ها بود : نور خورشید ، حفاظ ، چوبه ی جادویی و غیره .
ما از نقاط ضعفشان بر علیه آن ها استفاده می کردیم . حال اگر آن ها کسان دیگری ( انسان ها ) را در
اختیار داشته باشند که به آ ها کمک کنند ، دیگر این نقاط ضعف کمکی نمی کند ....
قیافه ی دیمیتری خشمگین بود ، هنوز هم آماده ی هر حمله ای ، اما زمانی که دریری ذهنی مرا دید
حالتی از همدردی در چشمانش دوید .
پرسیدم : « این همه چی رو عوض می کنه ، مگه نه ؟ »
پاسخ داد : « آره ، همینطوره . »
چند ساعت پس از تماسی که دیمیتری برقرار کرد ، گروه ویژه ی تجسس در محل حضور
یافتند ؛ گرچه هر دقیقه انتظاری که برای رسیدنشان می کشیدم ، به اندازه ی یک سال می
گذشت . سرانجام نتوانستم بیشتر از آن طاقت بیاورم و به ماشین برگشتم . دیمیتری خانه
را بیشتر بررسی کرد ، سپس آمد و پیش من نشست . هنگامی که منتظر رسیدن گروه
بودیم هیچ کداممان حرفی نزدیم . تصاویر وحشیانه ی داخل خانه مانند فیلم در ذهنم
تداعی می شد . ترسیده بودم و احساس تنهایی می کردم . آرزو داشتم که می شد دیمیتری
من را در آغوش بگیرد و به نحوی آرامم کند .
فورا خود را به خاطر خواستن چنین چیزی سرزنش کردم . برای هزارمین بار به خودم
یادآوری کردم که او مربی من است . اصلا مهم نبود که در حال حاضر چه اتفاقی افتاده
باشد ، او هیچ وظیفه ای نداشت که به خاطرش من را بغل کند . علاوه بر این ، می خواستم
محکم باشم . احتیاج نداشتم که هر گاه اوضاع سخت می شد به آغوش پسری پناه ببرم .
هنگامی که اولین گروه نگهبانان سر و کله اشان پیدا شد ، دیمیتری درب ماشین را باز کرد
و نگاهی به من انداخت . « باید ببینی چطوری انجام می شه . »
romangram.com | @romangram_com