#سه_دوست_پارت_57
--الان میرسونمت خونه تون .
-نمیخوام برم خونه .. برم نگاروو ببینم حالم خراب تر بشه ؟؟؟ برم نگاه های مامانو ببینم ؟؟ برم حاله داغونه نیما رو ببینم ... برم ناراحتی های بابا رو ببینم ؟؟؟ منو نبر خونه .. باشه ؟؟؟
باشه رو با صدای بلندی گفتم ...
--پس کجا ببرمت ؟؟
-قبرستون .. من چه میدونم ...
نگام کرد ... از گفته ام پشیمون شدم .. ولی حال خودمم بهتر از اون نبود به خدا ...دستامو گذاشتم رو صورتمو به اشکام اجازه دادم بریزن بیرون ..
( زهرا )
روی مبل جلوی تلوزیون لم داده بود و درحال تماشای برنامه ی مضخرف آشپزی بود ... اونم ماله شهری که اصلا نمیدانست کجای ایران است .... واقعا کجا بود ؟؟؟؟ فقظ برای اینکه مهوش را نبیند ... نمیدانست چرا اینقدر از او بدش می آمد ...
شاید به خاطر اینکه از همان اول هم با او میانه ی خوبی نداشت ....
مادرش از وقتی که زهرا 6 ساله بود او را وارد خانه کرده بود ....
بالاخره یک نفر باید کارهای خانه را انجام میداد دیگر ...
گوش هایش تیز شد ... صدای مهوش بود ...
کنجکاو شد .... داشت با کی حرف میزد ؟؟
کنجکاو بود ...
از جایش بلند شد و آرام خودش را به پشت آشپزخانه رساند ...
وشهایش را تیز کرد ....
--نه بابا ... فردا شب بیاین ... قراره آقا و خانوم برن بیرون .. این دختره ولگردم میخواد با رفیقاش بره بیرون ... کسی نی ... منم خودم تنهام .. فوقش فردا یکمی آه و ناله و اشک میریزم میگم خواب بودم ندیدم کی اومده ...
زهرا گوشهایش تیزتر شد ... با خودش گفت :
" مارمولک موزییییی "
باز هم مهوش شروع به صحبت کرد .. زهرا خودش را به دیوار چسباند و به ادامه ی حرف های او گوش کرد :
--بابا حمید تو چقدر دس پا چلفتیی ؟ نمیتونی دو تا قفلم وا کنی ؟؟؟؟
زهرا چیزی نشنید .... چند دقیقه گذشت :
--رمز گاوصندقو نمیدونم ... ولی هشت ساعت خونه خالیه .. یعنی نمیتونی سر و تهشو هم بیاری ؟؟؟
زهرا نمیدانست چه بگوید ... او قصد داشت از خانه یشان دزدی کند ؟؟؟؟
اگر خانه خالی شود معلوم نیــــ...
با شنیدن صدای مهوش از فکر بیرون آمد ..
--زهرا میره ... الان سه روزه رو دنده چپ بلند شده میگه باید بریم پارک ... آره بابا تا 1 شب نمیاد .. تو 5 میتونی بیای کارو شروع کنی ..
زهرا آب دهانش را قورت داد و بدون یک لحظه فکر سریع وارد آشپزخانه شد مهوش با دیدن زهرا رنگش پرید و با ترس کلامش را عوض کرد و گفت :
--آ..آره مادر . دلم خیلی براتون تنگ شده ... وحید جان من باید برم به کارام برسم ... شامو حاظر نکردم ... به بچه ها سلام برسون ... خدا حافظت مادر ..
و سریع گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت ...
زهرا لیوان چایی اش را در دست گرفت و رو به روی مهوش نشست و بیخیال گفت :
زهرا : شام چی میخوای درست کنی ؟؟
مهوش با لکنت گفت :
با..باقالی پلو
زهرا : لازانیا .
romangram.com | @romangram_com